دوش می گفت پیر ترسایی


یاد دارم ز مرد دانایی

کاندرین دور می پرستان را


نیست خوشتر ز میکده جایی

درد نوشان و کنج دیر مغان


خلق عالم به هر تماشایی

بر سر چار سوی خطه عشق


نیست خالی سری ز سودایی

زاهد و باغ خلد و ما و حبیب


هر کسی را بود تمنایی

ساقیا، زان قدح که می نوشی


جرعه ای ده به بی سر و پایی

خوش بود جام باده نوشیدن


خاصه از دست مجلس آرایی

در تردد گذشت عمر عزیز


همچو من نیست مختلف جایی

شد ز مهر تو ذره سان خسرو


هرزه گردی و باد پیمایی